صدای خش خش ورقه های آلومینیومی بدجور میرفت رو اعصابم
با اعصابی خورد شماره کسی رو که انگار نباید میگرفتمو،گرفتم
یه بوق،برنداشت...سه بوق،برنداشت...شش بوق،برنداشت...بوق هفتمی رو که زد خواستم قطع کنم که صداش پیچید تو گوشم
هوم؟
چقد صداش بی احساس و خسته بود
چی میخواستی؟
گوشی رو از خودم فاصله دادم و بعد از صاف کردن صدام که به خاطر بغض گرفته بود،دوباره گوشیو به گوشم نزدیک کردم و گفتم
حالت خوبه؟سرما خوردگیت بهتره؟
آره بهترم...کاری نداری دیگه؟
چرا دارم
هوم؟
مواظب خودت باش
...
شنیده شدن صدای بوق اشغال تلفن با بلند شدن صدای هق هق مردانه من همزمان شد
چرا انقد بی احساس بود این بشر؟!مگه من چه بدی در حقش کرده بودم؟
یادم میاد روزی یکی بهم گفت:رابطه ی سرد شده درست مثل چایی سرد شده میمونه...سرد که شد،حالا تو هر چقدم که توش آب جوش برزی اون چایی دیگه چایی اول نمیشه
همه چی سر یه مسخره بازی شروع شد!سر یه بچه بازی...نمیدونم شاید نیاز به یه تلنگر داشتم تا بدونم چقد این بشرو دوست داشتم و نفهمیده بودم.
یه روز وقتی داشتم تو کوچه پس کوچه های پاییزی شهر تهران قدم بر میداشتم...نگاهم بهش افتاد...یه دختر آشنای ریزه میزه که حواسش نبود شال از سرش افتاده و منو عاشق اون موه های کوتاه ژولیده پولیده و پر از گره کرده!چقد دلم میخواست برم و دستامو لا به لای اون موهاش بکنم و با رسیدن بند هر انگشتم به یه گره صدای جیغشو بشنوم که میگه:آخ آخ آخ...چیکار میکنی،موهامو کندی
از اون چشمای مشکی بگیر که دوست داری خودتو یه تنه توشون غرق کنی تا اون لبهای قرمز که لبخندِ روش چهرشو زیباتر کرده بود
از فکرش بیرون اومدم و آهی عمیق کشیدم...از همون آه هایی که اگه یه مرد بکشه زمین زیر پاش به لرزه میفته
رفتم سراغ ظرف بعدی و باز هم اون صدای آلومینیوم لعنتی که دور ظرف میپیچیدم و دلتنگی همیشگی و بوی قهوه ی سرد شده ی روی میز و دستهایی که به خاطر کشیده شدن به آلومینیوم،پر از بریدگی بود و کسی نبود که بیاد و چسب زخم روی زخمام بزنه تا خونش بند بیاد...هوفففف کسی روی زخمای دست من چسب نمیزنه چه برسه به روی زخمهای قلب من
oOoOoOoOoOoO